نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت) :: زنان و مقاومت» ثبت شده است

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دختران خرمشهر

کتاب دختران خرمشهر : پنج روایت کوتاه از دخترانی بزرگ شده در جنگ

کتاب دختران خرمشهر : پنج روایت کوتاه از دخترانی بزرگ شده در جنگ

 

کتاب دختران خرمشهر : اختر دهقانی، نشر مجنون

بریده کتاب(۱):

با ناله گفت خدایا شکر، این همه دنبالت گشتم حالا باید پیدایت کنم.
با صدای شرم آلود گفتم چه کارم داشتی؟ بعد تا برسیم اون ور کارون دیگه تحویلم نگرفت، وقتی پیاده شدیم گفت: آهای همگی برگردید.
وقتی رفتیم پیش قایق رو به من کرد و گفت: اسمت چیه؟
گفتم: سعیده.
گفت: زن من میشی؟
گفتم: آره.
نادر: گفت همه تون دیدید که سعیده خانم با من نامزد کرد.

بریده کتاب(۲):

حالا سال ها پس از آزادی خرمشهر، خیلی ها که برای قدم زدن به کنار کارون می آیند، زنی میانسال را می بینند که غروب ها وقتی خورشید بساطش را جمع می کند به کنار کارون می آید…
من هنوز به یاد نادر و به عشق او تنفس می کنم، خوشحالم اگر نادر نیست، خرمشهر هست. من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
کتاب روزگاران(بانوان آزاده): خاطرات شنیدنی ۴ دختر ایرانی که در اسارت فرمانده زندان بغداد را ذله می کنند.

کتاب روزگاران(بانوان آزاده): خاطرات شنیدنی ۴ دختر ایرانی که در اسارت فرمانده زندان بغداد را ذله می کنند.

کتاب روزگاران(بانوان آزاده) : فاطمه مصلح زاده

معرفی:

خاطرات چهار دختر ایرانی که در اسارت، فرمانده زندان امنیتی بغداد از دست آنان ذله می­ شود و خون می­ گرید، شنیدنی است. غرور آفرین است. و البته خواندنی…

بریده کتاب(۱):

نمازمان که تمام شد دست هم دیگه را گرفتیم و بلند بلند دعای وحدت خواندیم. صدایمان توی راه رو می پیچد. نگهبان دریچه سلول را باز کرد”ساکت باشین” گوش نکردیم.
دوباره داد زد: ساکت.
بقیه اگر سرو صدا می کردند می ریختند توی سلول و می زدنشان با ما نمی دانست چه کار کند. عاجز شده بود. می گفت: “شما اسیر ما نیستین، ما اسیر شما شده ایم.”

بریده کتاب(۲):

فرمانده اردوگاه گفته بود با خودم ببرمشان دفترش. می دانست حرف من را گوش می کنند.
رفتم دم اتاقشان. دوتا از دخترها نماز می خواندند، دوتا دیگر با من آمدند. رفتیم دفتر فرمانده چشمش که بهشان افتاد. داد کشید:” ابوترابی از این ها بپرس آخه از جونمون چی می خوان؟”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خاطرات مرضیه حدیدچی

خاطرات مرضیه حدیدچی: خاطرات هیجانی و پرماجرای یک دختر ایرانی

خاطرات مرضیه حدیدچی: خاطرات هیجانی و پرماجرای یک دختر ایرانی

خاطرات مرضیه حدیدچی : محسن کاظمی

معرفی:
مرضیه ناآرام است. پرهیجان و پرتوان و متفاوت از دختران هم سنش است. سر نترسی دارد که همه را می ترساند که نکند روزی با کارهایش، سرش را به باد بدهد. وارد گروهی می شود که همه مرد هستند و کارهای عجیبی می کند و تنها او به عضویت پذیرفته می شود.
این کتاب خاطرات هیجانی و پرماجرای یک دختر ایرانی است.

بریده کتاب(۱):
در شهر بهار همدان قهوه خانه ای پاتوق معتادان بود و مواد مخدر پخش می کردند. ادامه این وضعیت به صلاح نبود و باید یک فکر اساسی برایش می شد.
شبی با چهارنفر از برادران به آنجا حمله کردیم. من در حالی که مسلسلی به دست داشتم محکم با لگد در را باز کردم و داخل قهوه خانه شدم، با غضب میزهایشان را واژگون کردم و فریاد زدم: “خجالت نمی کشید لانه فساد درست کرده اید”
قماربازها و معتادها با اینکه فکر می کردند تنها هستم از شدت وحشت به تته پته افتاده بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. در این لحظه بچه ها وارد شدند و آن ها را دستگیر کردند و آن مکان پلمپ شد.

بریده کتاب(۲):
من با همسرم بیش از ۱۵ سال اختلاف سنی داشتم و به همین دلیل در ابتدای زندگی فهم برخی مسائل برایم سخت بود. من دختر بچه و نوجوان، با آن طبیعت ناآرام و بی تجربه باید همراز و همسر کسی می شدم که سرد و گرم روزگار را چشیده بود. ازاولین برخوردهای همسرم دریافتم که با او بودن فرصت مغتنمی است برای هرچه بهتر یافتن خودم و دنیای پیرامونم … دل به او سپردم …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ

دخترم ناهید

دخترم ناهید : دختری ست و دنیای پر زرق و برقش... دنیای متفاوت یک دختر را بخوان!

دخترم ناهید : دختری ست و دنیای پر زرق و برقش… دنیای متفاوت یک دختر را بخوان!

دخترم ناهید : حسین علی جعفری، نشر فاتحان

دخترها! دنبال این هستند که خودشان را شبیه کسی بکنند ! یک قهرمان! یک فردی متفاوت! ناهید دختر متفاوتی است که باید عکسش را قاب گرفت.
 


برشی از کتاب:
غیرت محمد زبان‌زد بود.یادش می آمد که مزاحمی داشت به نام خالد.به محمد گفت "من دختر فاطمه زهرایم عمه جانم زینب است,اگر غیرت نداری من خودم.."محمد دست زنش را گرفت و پیشانی اش را بوسید و گفت"من هم نوکر مادرت هستم ,هم نوکر عمه ات"و با کمربند نظامی افتادم به جان خالد.آن روز همه  سنندج فریاد محمد را شنید که به قرآن قسم خورد هر کس به ناموسش چپ نگاه کند,جلو چشم همه سرش را می‌برد...                                 صفحه52

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۰ ب.ظ

بانوی آبی ها

 

 

 

خلاصه کتاب:
«شهلا ده بزرگی» در سال 1336 در اصفهان متولد شد، ولی پس از مدتی با خانواده به شیراز رفت. او از دوران کودکی و نوجوانی به پرواز و خلبانی علاقمند بود؛ تا این که روزی مدیر دبیرستان‌شان به‌ او اطلاع داد که ‌از شرکت هواپیمایی خواسته‌اند شاگردان ممتاز را برای آزمون ورودی رشتۀ هواپیمایی معرفی کنند. ده بزرگی در میان عدۀ بسیاری امتحان داده و پذیرفته شد. او یکسال فرصت داشت تا با ساختن هواپیماهای مدل، خود را آمادۀ آموزش پرواز کند. او در آزمون‌های مختلف ساخت مدل و حتی پرواز از دیگر مردان پیشی گرفته و به عنوان اولین زن ایرانی در رشتۀ خلبانی مدرک گرفت. با شروع جنگ او در پست‌های مختلف از جمله گشت‌زنی هوایی برای شناسایی دشمن فعالیت می‌کرد. او دو برادر خود را در جنگ تحمیلی از دست داد و برادر سومش نیز به شدت آسیب دید. ده بزرگی با تلاش بسیار توانست دورۀ پرواز با جت را نیز پشت سر بگذارد و اولین زن خلبان جت ایران شود. او پس از جنگ با خلبان دیگری ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. او در زندگی خود نشان داد که می‌توان زن بود و مردانه در میادین مختلف تلاش کرد.

برشی از کتاب:
استاد بلند گفت:کی حاضر است اولین نفر برای پرواز باشد؟
دستش را بالا برد: من
یکی از پسرها گفت: خانم ده بزرگی حالتان بد می شود ها
بدون لبخند نگاهش کرد و گفت:خب شما بفرمایید
_آمادگی ندارم.یعنی می ترسم
 پس اجازه دهید من سوار شم.
هنوز لبخند کمرنگی گوشه ی لبانش بود که ضربه ای سنگین به ساعدش خورد. رو گرداند. استاد با خشم نگاهش می کرد. داغ شد. گر گرفت. سوخت. چرا؟! من که خوب پرواز کردم؟!بغض در گلویش پیچید. نه نباید اشک هایش پایین می‌آمد. باورش نمی‌شد. تا به حال حتی از پدر و مادرش هم کتک نخورده بود. چه رسد به استادش.
- چرا نگاه می کنی؟! یک چیزی هم طلبکاری؟!این چه کاری بود که کردی؟!
- فرمودید بنشین ،نشستم!
- نشستی یا وا رفتی؟!
- استاد؟!
- ساکت. تورا چه به خلبانی! باید بروی خانه ی شوهر، ظرف بشویی،؛ کهنه ی بچه بشویی. تو را چه به خلبان شدن!
خود را محکم گرفته بود. نمی خواست گریه کند. در سرش افکار مختلف مثل ابرها به هم می پیچیدند. همه ی زحماتم به باد رفت. رد شدم، به همین سادگی. حالا جواب پسرها را چه بدهم؟! وای خدای من چقدر خوشحال می شوند.
- پباده شو.
پیاده شد.
- برو سر کلاس تا صدایت کنم. ص33

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ق.ظ

دختر شینا

 

 

دختر شینا: عاشقانه ای از زمین که وصل به آسمان می شود.

دخترشینا : بهناز ضرابی زاده

معرفی:

عزیز دردونه پدر بود وهروقت حرفی از خواستگار می آمد اخم پدر جواب ردی محکم به همه بود تا اینکه عاشقی دلباخته دختر فراری را همراه دلش می کند و معمای زیبا طرح های دلنشینی بر لحظه های زندگیشان می نشاند …
اگر مشتاقید بدانید، بخوانید…

 

درباره کتاب:


داستان دختری به نام قدم خیر که با به دنیا اومدنش حال پدر مریضش خوبِ خوب میشه و میشه عزیز دردونه پدر.
هر وقت خواستگار براش میومد پدرش قبول نمیکرد. تا اینکه یکی از پسرای فامیل عاشقش میشه، ولی قدم خیر هروقت پسر عاشق رو میدیده پا به فرار میذاشته. قضیه شون شده بود قضیه ی جن و بسم ا...
حالا اگر مشتاقید بدونید عشق اونا به کجا میرسه از صفحه40 به بعد رو حتما بخونید

بریده ای از کتاب:
چند روز بعد از عقد خدیجه زن برادرم من را به خانه شان دعوت کرد.
موقع خواب گفت: قدمخیر برو رختخواب بیار ....
رختخوابها در اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت اما نور ضعیف اتاق کناری آن را روشن میکرد ...
وارد اتاق که شدم حس کردم صدایی می اید  میخواستم سکته کنم
گفتم: کیه؟
صمد بود گفت منم نترس. بنشین میخواهم باتو صحبت کنم باز میخواهی فرار کنی؟ گفتم بنشین
گفتم: تو را بخدا خوب نیست الان برادرهایم می آیند. تو را به خدا برو،آبرویم میرود.
گفت: زن برادرهایت میدانند. خدیجه خانم دعوتم کرده، آمده ام که باهم حرف بزنیم. ناسلامتی ماه دیگر عروسیمان است من شده ام جن وتو بسم الله محال است قبل از اینکه حرفهایم را بزنم وحرف دلت را بشنوم پای سفره عقد بیایم ...
فقط بگو دوستم داری یانه؟
جواب ندادم ....
گفت: قدم گفتم دوستم داری یانه؟ اینکه نشد هر وقت مرا میبینی فرار میکنی بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟
گفتم: وای نه نه. جان حاج اقایم نه، من کسی را دوست ندارم  فقط از شما خجالت میکشم
نفس کشید گفت:دوستم داری؟
گفت :میدانم دختر نجیبی هستی ومن این نجابت وحیایت را دوست دارم جان حاج اقایت جوابم را بده دوستم داری؟
اهسته گفتم: بله...
انگار منتظر همین یک کلمه بود گل از گلش شکفت وگفت:
به تو احتیاج دارم تو باید تکیه گاهم باشی...
صفحه 40

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۰
نمکتاب ...